loading...
M Y L O V E R
Mohammad بازدید : 61 1390/12/27 نظرات (0)

- یکی داره میآد. - کیه؟
- نمیدونم.
- تنهاست؟
- آره.
- امیده؟
- نه.
احساس کردم چیزی در دلم فرو ریخت.

خواستم چیزی بپرسم. زل زده بودم به سارا. سرش را کج کرده بود و میان میلههای فلزی باریک و محکم پنجره کوچک گذاشته بود. چانهاش را بالا میبرد که بتواند کوچه را تا ته ببیند. خانه ما سه تا خانه پایینتر بود، وسط یک کوچه باریک قدیمی که جوی آبی از وسطش رد میشد. از اینجا، از انبار مغازه تعمیرات لوازم الکتریکی، که مال پیرمرد ناشنوایی بود راحت میشد خانه را زیر نظر گرفت. خواستم چیزی بپرسم. زبانم بند آمده بود. دستم را روی بازویش گذاشتم. انتظار داشتم برگردد. ولی فقط خودش را بالاتر کشید.
- سارا. 
- هیس!
چیزی نگفتم تا برگشت. گفت: برو از پشت پنجره کنار.
ولی مگر میشد در آن انباری فسقلی و شلوغ تکان خورد. نفس که میکشیدی، به چیزی میخوردی و صدا میداد. نشستروییک رادیوی قدیمی. دست مرا هم کشید و نشاندم روی چیزی شبیه یک جاروبرقی. اسباب اثاثیه ترقتوروق صدا میکردند. عاجزانه زل زده بودم به لبهایش که بگوید چه شکلیست. خوب، طبیعی بود که تنها میآمد. شاید هم اصلاً امید نشسته بوده خانه و زنگ زده بوده که بیاید. خیلی دلم میخواست بدانم چه شکلیست. حتماً قد بلند است. امید از آدمهای درشت خیلی خوشش میآید. سارا چیزی نمیگفت. صدای پایی شنیدم که از جلو پنجره رد شد. کفش پاشنه بلند پوشیده بود. یاد صندلهای شیشهایام افتادم. چرا از این طرف رفت؟ کی آمد توی کوچه؟ نکند نقشهمان لو برود! شاید پشیمان شوند. شاید امید پشیمان شود در را باز نکند. 
گفت: گمونم رفتش. بعد بلند شد. وسایل کهنه انبار ترقتوروق صدا میکردند. سرش را برد میان میلهها و گفت: الان میره تو خونه. نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. حتی نمیتوانستم دهانم را تکان دهم و چیزی بپرسم. 
- چه شکلیه؟
- جوون. شیک. شلوار جین. موهای مش کرده…
- امید از موی مش کرده خوشش نمیآید. ناخودآگاه وسط حرفش پریدم. -داد زده بودم. حتی برنگشت نگاهم کند. 
- مانتوکوتاه. کیف و کفش بنفش.
آب دهانم را به سختی قورت دادم.
پرسید: به نظرت در میزنه یا کلید میندازه؟ 
امیدوارم لال بشوی سارا. این تنها چیزی بود که اگر دهانم را باز میکردم از دهانم درمیآمد. 
سارا گفت: رفت. 
صدایم به زور در میآمد. پرسیدم: تو خونه؟
برگشت طرفم. رفت از کوچه بیرون!
کمی مکث کردم و گفتم: خب…حواستو جمع کن شاید برگرده.
- حواسم جمعئه.
داشت دوباره سرش را میان همان میلههای آبی میبرد. نه میتوانستم بنشینم نه راه بروم. این صدای ترقتوروق هم تمام نمیشد. سعی میکردم تکان نخورم. همه جا تاریک بود. نمیدانم این همه آت و آشغال را اینجا چرا نگه داشتهاند. اصلاً آدمیزاد چرا آشغال نگه میدارد؟ اصلاً فرق انبار و آشغالدانی چیست؟ انبار خانه خودمان هم همینطور پر از آشغال بود. آن وقتها ما وسایل اضافی را میگذاشتیم زیرزمین که همیشه بوی نم و ترشی میداد. بویش را دوست داشتم. مثل اینجا هم سقفش پر از تارعنکبوت نبود. 
روزی که امید آمد خواستگاری، من و سارا خودمان را زیر زمین قایم کردیم که وقتی از حیاط رد میشوند، ببینیمشان. من داشتم از ترس سکته میکردم. میترسیدم از طرف خوشم نیاید، درست مثل سارا، و آن وقت کی جرات داشت روی حرف بابا و داداشها حرف بزند. بابام اگه سرم را هم میبرید، دست پسر صاحبکارش را رد نمیکرد.
روی سرمان گونی گذاشته بودیم و از گوشهی شیشهی شکستهی زیرزمین به بیرون، نگاه میکردیم. روزی هم که فرزاد آمده بود خواستگاری سارا، همین کار را کرده بودیم. هرچند آخرش هم نگذاشت تا خود روز بلهبرون، فرزاد را ببینم. وقتی هم امید آمده بود، هرچه التماسش کردم، از کنار پنجره کنار نرفت. تکان نمیخورد. هر وقت داداش کتکش میزد، همینطور میشد. سکوت میکرد و زل میزد یکجا. همهاش التماسش میکردم بگوید چه شکلی بود. یادم است فقط گفت: خیلی با فرزاد فرق میکنه.
وقتی امید رد میشد نه صدای پایش میآمد، نه صدای خودش. همیشه ساکت بود. من مثل فیلمهای تلویزیون، از بار اولی که چشمهای آبیاش را دیدم، عاشقش شدم. عقد سادهای خانه خودمان گرفتیم و یک ماه بعد رفتیم خانهای که بابای امید کرایه کرده بود. امید هیچ وقت قلدری و داد و بیداد نمیکرد، کتک نمیزد. خیلی عاطفی بود. کلی شعر بلد بود. دوستش داشتم.
- بهش گفتی کی میآی؟
ماتم برده بود به چین و چروکهای دور لبش. 
گفت: با توام. باز رفتی تو هپروت! به امید گفتی کی برمیگردی؟
گفتم: چیزی نپرسید، منم چیزی نگفتم.
گفت: نباید اینقدر وقتو هدر بده. 
بعد دوباره سرش را برد لای همان میلهها. مانتو و مقنعهاش حسابی گرد و خاکی بود. 
گفتم: خسته نشدی؟
- یه دقه دندون رو جگر بذار. پیداشون میشه.
- شاید نیاد.
- میان. جفتشون هم میان. 
خاک پشت مانتویاش را تکاندم. گفتم: شاید از در و همسایهها ترسیده.
با سرعت برگشت طرفم. لحظهای مکث کرد و بعد صورتش را آورد جلو. یکی از ابروهایش را بالا برد و گفت: یعنی میگی رفتن یه جا دیگه؟
گفتم: نه! میگم…
گفت: چی؟
- هیچی، همینجوری! گفتم شاید دلش نیاد بیاردش اینجا. 
دو کلمه آخر را آنقدر آهسته گفتم که خودم هم نشنیدم.
- پوف! اینو! اگه دلش نمیاومد که نمیرفت سوتین و ماتیک خانمو بذاره تو کمدش.
سرم را برگرداندم به سمت تاریک انبار. گفتم: نمیدونم. همهاش منتظر بودم چیز دیگری بگوید. زمان خیلی دیر میگذشت. خیلی دیر. به ساراگفتم: کی دیگه از اون قرصهاتو میدی؟
کیفش را که بغلش بود، انداخت طرفم. دو تا قرص برداشتم و به سختی قورت دادم. از پنجره انبار به ساختمان تازه ساز روبرو نگاه کردم. همهاش احساس میکردم یکی از پنجره طبقه پنجم نگاهم میکند. هر وقت نگاهش میکردم پرده عمودی قهوهای رنگش تکان میخورد. یک بار هم احساس کردم گوشه لباس آبیرنگش را دیدهام. آبی آسمانی! رنگ مورد علاقهی امید. امکان ندارد مردی مهربانتر از امید پیدا بشود. همین هفته پیش برایم آن لباس آبی رنگ را خرید. با منجوقهای سفید. امید واقعاً خوش سلیقه است. گیره آبی و حریر آبی هم خریده بود که همرنگ لباسم باشد، با یک صندل شیشهای. گفت زیر هر لباسی میتوانم بپوشم. میگفت سه ماه است که این لباس و صندل چشمش را گرفته. میگفت قشنگترین لباسی است که تا حالا دیده. گفتم من صندل شیشهایام را خیلی دوست دارم. خیلی ناز است. شبیه کفشهای سیندرلاست. بعد نشست موهایم را شانه کرد. همیشه موهایم را شانه میکند. نمیگذارد کوتاهشان کنم. گفت بروم موهایم را مش آبیرنگ بزنم. مادرم خیلی بدش آمد. جلو بابا و داداشها هم روسریام را حسابی آوردم جلو و زیر گردنم سنجاق زدم که عقب نرود. امید گفت نگذار بفهمند. من هم به مادرم التماس کردم به کسی نگوید. 
- امروز چند شنبهس؟ 
گفتم: نمیدونم. 
با انگشت شست و اشاره دست راستش با لبش بازی میکرد. سرش را عقب و جلو میبرد. چیزی شبیه یک رادیوی قدیمی برداشت، گذاشت زیر پایش و سرش را برد میان همان میلهها. دلم میخواست حرف بزند. از سکوت بدم میآمد. هرجای آن انبار تاریک را نگاه میکردم، موهای بدنم سیخ میشد. امروز چند شنبه است؟ کی بود برایم لباس گرفت؟ موهایم را سشوار کشید؟ برایم بیگودی هم خریده بود. فرقم را کج کرد. خودش برایم چتری درست کرد. بعد گفت حالا بنشین آرایش کن. گفت سایه آبی بزن که با لباست جور در بیاید. تا من سایه بزنم، رفت ازتوی کمد ریمل آورد. گفت این سایه خیلی کمرنگ است. قشنگ نیست. خودش برایم سایه زد. بعد ریمل زد. ریمل آبی بود و خیلی خوشرنگ بود، ولی استفاده شده بود. خواستم بپرسم این را از کجا آورده، ولی دلم نیامد. تا حالا آنقدر ذوق زده ندیده بودمش. دلم نمیخواست شادیاش را خراب کنم. گفت از روز عروسی هم خوشگلتر شدهام. گفت اصلاً از آن آرایش اختهای که روی صورتم بوده، خوشش نیامده. تازه فهمیدم چرا روز عروسی آنقدر غمگین بود.

- سحر!
سارا کاملاً یرگشته بود طرفم. چشمهایش را جمع کرده بود.
- نکنه تا ما رفتیم و اومدیم، رفتن تو.
- راست میگی.
- دیگه داره ساعت ده میشه. بهتره بریم. کم کم مردم میان تو مغازه.
- آره اگه همسایهها ببینن آبرو واسهم نمیمونه.
دستش را گذاشت روی کمرش و گفت: کلید که همراته؟
- مگه کجا میخوایم بریم؟
- کلید باهاته یا نه؟
- آره.
- بده من. 
از توی کیفم، کلید را دادم به او. سعی میکردم نبیند که دستهایم میلرزد. 
گفت: آروم دنبالم بیا.
چیزی نگفتم. شرق و شروق از کنار و روی بخاری برقی و سماور گازی و خرت و پرتهای دیگر رد شد. گوشه چادرم گیر کرده بود به سیم لخت یک جاروبرقی قدیمی و نمیگذاشت رد شوم. خواهرم دستش را به کمرش زد و سرش را تکان داد. من داشتم با سیم ور میرفتم که دیدم سارا تند و تند دستگیره در انبار را بالا و پایین میبرد. سرم را بالا کردم و دیدم سارا محکم به در آهنی میکوبد. خودم را کشیدم جلو. چادرم پاره شد. دستگیره را تا انتها پایین زدم. در با سر و صدا باز شد. پیرمرد داشت با چیزی شبیه سشوار ور میرفت. وقتی رسیدیم نزدیکش، سرش را بلند کرد. لبخند زدیم و با سر تشکر کردیم. پیرمرد به ما چشمک زد و دستهایش را بلند کرد و تکان داد. وقتی خندید، دندانهای مصنوعیاش را دیدم. 
وقتی از مغازه بیرون آمدیم، به سرعت دویدیم. یکدفعه دیدم جلو در خانهایم. مکث کردیم و همدیگر را نگاه کردیم. تند و تند نفس میزدیم. تکیه دادم به دیوار گلی کنار در. خدا خدا میکردم کسی رد نشود. سارا بی سر و صدا در را باز کرد. پاهایم سنگین شده بودند. با مکافات میگذاشتمشان جلو. وارد حیاط شدیم. صدای موسیقی میآمد. موسیقی شاد. فکر کردم از خانه همسایههاست. ولی همان آهنگ مورد علاقه امید بود. خواهرم گفت: بفرما!
گفت: از گوشه دیوار بیا نبیندت. 
آرام آرام از گوشه دیوار رفتیم تا به در ورودی خانه رسیدیم. قفل نبود. خواهرم گفت: چه خیالشون هم راحته!
لرزش دستهایم به تمام بدنم منتقل شده بود. از راهرو رد شدیم و جلو در هال رسیدیم. دلم میخواست سریع در را باز کنم. اما لرزش بدنم نمیگذاشت. سارا دهانش نیمه باز بود. حسابی رنگش پریده بود. همانجا مانده بودیم. انگار او هم منتظر بود من در را باز کنم. بنگ بنگ صدای موسیقی توی مغزم میکوبید. سارا طبق عادت شروع کرد فحش دادن. حتی آن لحظه که همه جور فکری به ذهنم میرسید، نمیتوانستم تحمل کنم به امید ناسزا بگوید. با تمام وجودم احساس بدبختی میکردم. انگار تازه یک دست کتک مفصل خورده باشم. 
گفت: مرد دست بزن داشته باشه، ولی از این کارها نکنه. 
به آن دهان گنده و چینهای دور دهانش نگاه کردم. میتوانست یک آدم را درسته قورت بدهد. رفتم جلو. دستم را روی دستگیره در گذاشتم. نمیخواستم برگردم قیافهاش را ببینم. فقط صدای آهنگ را میشنیدم. در را باز کردم ولی نمیتوانستم بروم جلو. سارا هولم داد. چشمم به هیکل زنی افتاد که لباس آبی من را پوشیده بود، کلاهگیس بلندی گذاشته بود و داشت جلو آینه میرقصید. صندلهای شیشهایم هم پایش بود. برگشت طرفم. آرایش خیلی غلیظی داشت. درست نمیدیدم. قیافهاش برایم خیلی آشنا بود. سارا جلوتر رفت. زن حریر آبی را از سرش کشید و سرش را پایین انداخت. سارا جیغ زد. همهاش جیغ میزد. نمیفهمیدم چه شده. جیغهایش نمیگذاشتند بفهمم چه شده. 
با آن چشمهایی که برایم خیلی آشنا بود، زل زده بود به من. صندلهایم را درآورد. کلاهگیس را برداشت. باورم نمیشد. سارا فقط جیغ میزد. گیج شده بودم. همهاش به سارا نگاه میکردم بعد به او. خودش بود.


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    چه مطالبی بیشتر را دوست دارید؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 31
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 13
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 2
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 18
  • بازدید ماه : 17
  • بازدید سال : 83
  • بازدید کلی : 5,332